می توان در باغ دید از سینهٔ افگارگل


کاین گل اندامان چه مقدارند در آزار گل

گر تبسم زین ادا چیند بساط غنچه اش


می درد منقار بلبل خندهٔ سرشار گل

ای ستمگر بر درشتی ناز رعنایی مچین


در نظرها می خلد هر چند باشد خارگل

فرصت نشو و نما عیار این بازبچه است


رنگ تا پر می گشاید می برد دستارگل

خانه ویرانست اینجا تا به خود جنبد نسیم


خشت چیند تاکجا بر رنگ وبو معمارگل

پهلوی همت مکن فرش بساط اعتبار


مخمل وکم خواب دارد دولت بیدارگل

باید از دل تا به لب چندین گریبان چاک زد


کار آسانی مدان خندیدن دشوار گل

باغ امکان درسگاه عذر بی سرمایگی است


رنگ کو تا گردشی انشا کند پرگار گل

غفلت بی درد پر بی عبرتم برد از چمن


نالهٔ دل داشت بو در بستر بیمار گل

تا به فکر مایه افتادیم کار از دست رفت


رنگ و بو سودای مفتی بود در بازار گل

می برد خواب بهار نازم از یاد خطش


بی فسونی نیست بیدل سایهٔ دیوار گل